کار ساخت مسجد داشت پایان می گرفت و همه ی کارگرها مشغول انجام ریزه کاری و جمع و جور کردن وسایل و تجهیزات بودند. قرار بود تا چند روز دیگر مسجد با حضور حاکم شهر افتتاح شود.
معمار مسجد که به جهت تبحر و سال های تجربه اش توانسته بود کار ساخت مسجد را به دست بگیرد نیز داشت زیر نور خورشید حاصل زحمت خودش و کارگران را مشاهده می کرد.
در همین حین پیرزنی که در حال عبور از کنار مسجد بود، رو به کارگران کرد گفت: به نظرم یکی از مناره ها کمی کج است! کارگران همگی به او خندیدند، اما معمار که فرد باهوشی بود، به محض شنیدن این سخن پیرزن از جا جست و رو به کارگران کرد و گفت: هر چه سریع تر تعدادی الوار بیاورید، و تمام افراد نیز برای کمک بیایند! سپس الوارها را روی مناره قرار داد و به کارگران دستور داد که با تمام توان مناره را هُل بدهند! کارگران نیز با چشمانی غرق سوال و تعجب شروع به فشار دادن مناره کردند.
معمار در همین حین مدام از پیرزن می پرسید: الان درست شد؟ حالا ببینید خوب است؟ بعد از مدتی پیرزن که خیره خیره به بنا نگاه می کرد، گفت: الان خوب شد! دیگه صافِ صاف شد! خدا خیرتان بدهد. إن شاء الله خیر ببینید.
بعد از رفتن پیرزن، کارگرها که هنوز مات و مبهوت حرکت معمار بودند، از او پرسیدند: اوستا این چه کاری بود؟ چرا به حرف این پیرزن این قدر اهمیت دادید؟
معمار با تجربه گفت: اگر خیال این پیرزن را راحت نمی کردم، او هر کجا که می نشست راجع به کج بودن مناره صحبت می کرد و می گفت: مسجدی که ساخته اند مناره اش کج است! آن وقت این شایعه چنان پخش می شد که که تا اَبد نیز نمی توانستیم مناره را صاف نماییم! به همین خاطر صلاح دیدم که ریشه ی شایعه را در همین ابتدا خشک کنم.