نامه ای از یک قاصدک
این
نامه را برای تو می نویسم پدرم؛ مهدی جان.
می دانی؛ گوش زمان پر است از صدای غیر تو، از دنیا، از آوای ناخوش غنا، از نجواهای
شیطانی.
اما تو آخرتی، تو مهری، مهتابی، نوری. اما گوش زمان هنوز نوای دل انگیز تو را
نشنیده است.
ساعت شماطه دار نیز خوابیده. برای چه کسی ناز و عشوه کند؟! برای مخلوقاتی که به
خون هم تشنه اند؟! برای منتظرانی که آوای انتظار را به زبان سر داده اند نه به
قلب؟! که اگر
خالصانه بود، سال ها بود که از دستان تو عشق را می نوشیدیم.
حتی گل
های گلدان های لب طاقچه ی اتاق من هم، با خودشان نیز قهر کرده اند. هر روز صبح که از
خواب بیدار می شوم، می بینم یکی پس از دیگری خودکشی می کنند. گویی آب را در گلدان
قی می کنند.
می بینی؟! زندگی به کام همه تلخ شده است. حتی به کام گلهای بیچاره ی من.
این روزها، دیگر چهار فصل نداریم. تمام سال، زمستان است. زمهریر بسته ایم از سردی عاطفه ها، از بی تفاوتی ها، از نامردمی ها، از نیامدنت، نبودنت به عیان.
تو امّا تنها کسی هستی که پس از هزار و اندی سال، هنوز دلسرد نشده ای و به بودنت، به خوبی هایت، به مِهر ورزی و مهربانیت، به سر زدن به شیعیانت ادامه داده ای.
غمکده شده گوشه گوشه ی این زمین بی گوشه. ثانیه ها گام های خود را سریع تر از قبل بر می دارند تا به پای تو برسند اما تو سال هاست که رفته ای. راه را گم کرده اند این ثانیه های بی تاب. جز خودت از کسی کار بر نمی آید. باید زمانی درنگ کنی سر این هزار راهی دنیا تا ثانیه ها به تو برسند.
بس است این همه استیصال. سر گیجه گرفتیم از بس دور گناهانمان چرخیدیم. اینک به
یک صندلی امن محتاجیم تا آرامشمان باز گردد.
کنار
پنجره، بی امان منتظر پاسخ گرمت هستم.
والسّلام.