مولوی پژوهی 2
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایـه علی بن ابی طالب و اولادهم المعصومین علیهم السلام
بدون شک درباره ی کتاب مثنوی ستایش ها ی اغراق آمیز و بی حد و حصری شده است،تا آنجا که آن را تا مرتبه ی سروش آسمانی و قرآن پارسی!! بالا میبرند. به ویژه اینکه این اغراق گویی ها توسط خود مولوی پایه گذاری شده و سپس توسط فرزندان و خلفاء ! و مریدان او دامن زده شده است،
مولوی در مقدمه ی مثنوی تعریف عصمت آمیزی از آن میکند و کتابش را "اصول اصول اصول الدین ،فقه الله الاکبر ،شرع الله الازهر " میخواند....عنوانی که تنها شایسته ی کتب آسمانی و سخنان معصومین(ع) است.
ملای رومی در حالی ادعای عصمت و طهارت مثنوی را میکند که کتابش مشتمل بر ده ها حدیث جعلی و تحریف شده(کتاب سر نی تعدادی از حدیث ها و مطالب تاریخی تحریف شده را ذکر کرده ص 41 و 295 و304 و تا 308) ستایش و تقدیس صحابه ی معلوم الحال و اخبار و تاریخ دروغ و مناقب سران صوفیه(حلاج-جنید-شبلی و....) میباشد...
در مقالات شمس تبریزی درباره ی مولوی آمده...
"اگر از تو پرسند مولانا را چون شناختی؟
بگو از قولش میپرسی "انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون
"اگر از صفتش میپرسی:" قل هو الله احد
"و اگر از نامش میپرسی:" هو الله الذی لا اله الا هو
در واقع ادعای انا الحق اختصاص به حلاج و بایزید ندارد ،بلکه این خود بزرگ بینی و کفر گویی از خصوصیات و میراث مشایخ صوفیه است...و این میراث گرانقدر!! به قرن هفتم یعنی زمان مولوی میرسد و او این شعار را با حرارت بیشتری تکرارمیکند
از شربت اللهی و زجام انا الحقی هریک به قدح خوردند ،من با خم و قنینه (من با شدت و ولع بیشتری آن جام را نوشیدم
این سخنان کبریایی و بلند پروازانه ی صوفیان در مکتب تصوف رشته ی درازی دارد و اکنون روشن میشود که چرا مولوی مثنوی را اصول اصول دین و همردیف قرآن میداند...مولوی چون خود را شیخ و قطب میدانسته و شمس نیز به او میگفته :اکنون در عالم قطب تو هستی(مقالات شمس تبریزی ص 239) به خود اجازه میدهد که معصوم وار چنین ادعای مضحکه ای کند
باید عرض شود مولوی قبل از هرچیز یک صوفی متعصب بوده و خیلی هم افتخار داشته به این موضوع و همانطور که میدانید شعار صوفیه(الصوفی لا مذهب له) صوفی مقید به مذهب و مکتب خاصی نیست
او بعد از ذکر خلفاء راشدین فورا به مدح مشایخ پیشین تصوف میپردازد (مثنوی دفتر دوم-933
مولوی به اینجا بسنده نکرده و سلسله ی اقطاب و شاهان را تا پیغمبر(ص) رسانده و تحت عنوان "من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف " چنین سروده
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
!!!نی رسالت یاد ماندش نه پیام
واله اندر قدرت الله شد
...آن رسول اینجا رسید و شاه شد
خوب بالاترین مدارج قرب حضرت رسول(ص) قرب معراج بوده است...در عین حال حضرت نه رسالت را "فراموش کردند و نه پیام را و خداوند در همین موردفرموده است : "ما زاغ البصر و ما طغی
پیامبر(ص) با آن قربی که در معراج داشت چیزی را فراموش نکرد و تعجب در آن است که در کدام حال بوده که مولوی گفته نه رسالت یاد ماندش نه پیام!!! و نیز این چه مقامی است که از مقام خاتمیت و رسالت بالاتر رفت و شاه شد
جای شگفتی است که مولوی و هم فکران صوفی او برای مشایخ و قطب های صوفیه مقام صحو هشیاری) بعد از محو و فرق بعد از جمع را قائل هستند و به عبارت واضح تر فناء فی الله انها را از توجه به خلق و ماسوی باز نمیدارد...ولکن بعثت پیامبر(ص)را به گونه ای مطرح میکند که گویا وضعیت پیامبر(ص) در آن حال کمتر از اقطاب و مرشدهای صوفی بوده است
(ادب او در برابر پیامبر(ص) واقعا ستودنی است!!)....
ادامه دارد....
اگر این شهر پر از آدمهاست
پس چرا یوسف زهرا تنهاست....؟؟؟؟
اللهم عجل لولیک الفرج.