ای مدنی برقع و مکی نقابسایه نشین چند بود آفتابمنتظران را به لب آمد نفسای ز تو فریاد، به فریاد رسملک برآرای و جهان تازه کنهر دو جهان را تو پر آوازه کنسکه تو زن تا امرا کم زنندخطبه تو خوان تا خطبا دم زنندما هم جسمیم، بیا جان تو باشما همه موریم، سلیمان تو باشخلوتی پردۀ اسرار شوما همه خفتیم، تو بیدار شوز آفت این خانه آفتپذیردست برآور، همه را دست گیراز نفست بوی وفائی ببخشملک سلیمان به گدائی ببخشدر پناه صاحب الزمان
بی گمان امّ البنین با عشق نسبت داشته
چون که در نزد علی بسیار حرمت داشته
التفاتی کرده مولامان و با این التفات
بر سر آن مهربان بسیار منّت داشته
بی جهت ننشسته مهرش بر دل و جان علی
فاطمه با فاطمه، قطعاً شباهت داشته
نام این بانو کنار نام زهرا می برند
بس که این بانو به آن بانو ارادت داشته
صاحب این روح زهرایی شدن آسان نبود
سال ها روی لبش کوثر تلاوت داشته
مهربانی بین که او با بچه های فاطمه
بیشتر از بچه های خود محبّت داشته
تا که بغض بچه ها با نام مادر نشکند
از همین هم نام بردن هم خجالت داشته
رنگ نخلستان گرفته چشم های عاشقش
بس که با غم های مولایش رفاقت داشته
مادر عبّاس شد تا علقمه باور کند
خون او در اصل عاشورا شراکت داشته
از مزار خاکی اش هم می توان فهمید که
هر کسی شد فاطمه سهمی ز غربت داشته
یا ابالفضلی بگو کز خانه ی امّ البنین
دست خالی بر نگشته هر که حاجت داشته
ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﺎ
ﺍﺻﻼ ًﻓﺪﺍﯼ فضۀ ﺍﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﺎ
ﺧﺮﺟﻲِّ ﻋﯿﺪﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺧﺮﺝ ﺭﻭﺿﻪ ﺷﺪ
ﻧﺬﺭ ﻋﺰﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭ ﻣﺎ
ﻣﺮﺩﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎمۀ ﻧﻮ ﻓﺨﺮ می کنند
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺳﯿﺎﻩ ﻋﺰﺍ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﺎ
ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩۀ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ
ﺑﺎﺷﺪ ﺳﯿﺎﻩ ﻟﺸﮕﺮ ﺑﺰﻡ ﺍﺵ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﺎ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﮔﺮ به ﻣﺠﻠﺲ ﺻﺪﯾﻘﻪ ﺳﺮ ﺯﻧﯿﻢ
ﺳﺮ می زﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﺎنۀ ﻗﺒﺮ ﻭ ﻣﺰﺍﺭ ﻣﺎ
ﭘﯿﮕﯿﺮ ﮐﺎﺭ ﺭﻭضۀ ﺯﻫﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺷﻮﯾﻢ
ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﭘﯿﺶ ﺭَﻭَﺩ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﻣﺎ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﺩﻥ ﺟﺎﯾﻤﺎﻥ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ
ﻣﺤﺸﺮ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺠﺮۀ ﺯﻫﺮﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﺎ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻣﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ می زﻧﯿﻢ
ﻓﻮﺭﺍً ﮔﺮﻓﺘﻪ می شوﺩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻏﺒﺎﺭ ﻣﺎ
ﻣﺎ ﺩﺍﻍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ می زﻧﯿﻢ
ﺧﺮﺩﻩ ﻧﮕﯿﺮ ﺑﺮ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻣﺎ
کار ساخت مسجد داشت پایان می گرفت و همه ی کارگرها مشغول انجام ریزه کاری و جمع و جور کردن وسایل و تجهیزات بودند. قرار بود تا چند روز دیگر مسجد با حضور حاکم شهر افتتاح شود.
معمار مسجد که به جهت تبحر و سال های تجربه اش توانسته بود کار ساخت مسجد را به دست بگیرد نیز داشت زیر نور خورشید حاصل زحمت خودش و کارگران را مشاهده می کرد.
در همین حین پیرزنی که در حال عبور از کنار مسجد بود، رو به کارگران کرد گفت: به نظرم یکی از مناره ها کمی کج است! کارگران همگی به او خندیدند، اما معمار که فرد باهوشی بود، به محض شنیدن این سخن پیرزن از جا جست و رو به کارگران کرد و گفت: هر چه سریع تر تعدادی الوار بیاورید، و تمام افراد نیز برای کمک بیایند! سپس الوارها را روی مناره قرار داد و به کارگران دستور داد که با تمام توان مناره را هُل بدهند! کارگران نیز با چشمانی غرق سوال و تعجب شروع به فشار دادن مناره کردند.
معمار در همین حین مدام از پیرزن می پرسید: الان درست شد؟ حالا ببینید خوب است؟ بعد از مدتی پیرزن که خیره خیره به بنا نگاه می کرد، گفت: الان خوب شد! دیگه صافِ صاف شد! خدا خیرتان بدهد. إن شاء الله خیر ببینید.
بعد از رفتن پیرزن، کارگرها که هنوز مات و مبهوت حرکت معمار بودند، از او پرسیدند: اوستا این چه کاری بود؟ چرا به حرف این پیرزن این قدر اهمیت دادید؟
معمار با تجربه گفت: اگر خیال این پیرزن را راحت نمی کردم، او هر کجا که می نشست راجع به کج بودن مناره صحبت می کرد و می گفت: مسجدی که ساخته اند مناره اش کج است! آن وقت این شایعه چنان پخش می شد که که تا اَبد نیز نمی توانستیم مناره را صاف نماییم! به همین خاطر صلاح دیدم که ریشه ی شایعه را در همین ابتدا خشک کنم.